سرخان قانع
دوستان میخواستم از گذشته نه چندان دور مطالبی بنویسم که وقتی بخوانید شاید به نظرتان خواب و رویا باشد و لیکن حقیقتی بود که به سادگی پشت سر گذاشتیم. با من همراه شوید تا چهـار، پنج دهــه به گذشته برگــردیم.
یادتان هست زمانـی که روستا خودکفا، مستقل و به مصرف مصنوعات شهری آلوده نشده بود ( هنوز شهر، مادرش را معتاد نکرده بود ) لذا همه چیز رنگ و بوی روستایی داشت. روستای گرده یا نوشنق را بیاد آورید که روزی در ورودی آنان کاریز یا چشمه ای بود که آب معدنی خنک و زلال با صدای دلنشینی در آن روان بود و درختان کهنسالی چون بید و چنار دور آنرا احاطه و سایه خویش را با گشاده دستی به اطراف انداخته و ماوای هزاران پرنده بودند و یکی از درختان که بسیار کهنسال، تنومند، قطور و آثـار پیری در تنه آن نمایان بود، زنبورهای عسل در شکـاف آن لانــه انداخته و شهــد خالص آنان از تنه جاری می شــد که نصیب ما هم می گشت و آشیانه لک لک، قرقی،کلاغ و ... نیز در آنها نمایان می شد و لانه لک لک در بالای درخت بید جلوه بسیار خاصی داشت، ماوایی بود بسیار آرام بخش که انسانی می توانست در آن بیارامد و نیز پرواز زیبا، آرام و روان آنها در آسمان روستا بدون اینکه بالی زده باشند، چقدر دیدنی بودند.
به یاد آورید یاتاق ( استراحتگاه رمه و چوپان ) که ظهر چوپان به همراه گوسفندان در اطراف چشمه و زیرسایه درختان استراحت می کردند وچوپان به اتفاق چندین نفر، طبق معمول با قرار دادن سه سنگ یکسان و سیاه شده با فاصله ای معین به شکل مثلث، بعنــوان اجــاق استفاده می کردند و شیر تازه گوسفند، شیر برنج یا سیب زمینی در آن می پختند که چقدر خوشمزه می شدند، چای هیزمی و کاکوتی هم که به وفور وجود داشت، مضافا آب گوارای چشمه و سایه درختان نیز دست به دست هم داده و هر بینده ای را به سوی خود جذب می کرد و در این میان حضور دختران متین، نجیب و زیبا با روسری گلدار و دامن چین دارشان به همـراه کـوزه هـای سفالی درسـرچشمه، زیباییـها و جاذبه های آن بهشت را دو چندان و سارای و خان چوپانهایی پدید می آورد.
یادتان هست که در ورودی اصلی روستا همیشه بوی عطر نان پخته و دود آتش تنور استشمام می شد و صدای موزون ارابه، آسیاب محلی ( موتور روستا ) نیز طنین انداز بود که همچون قلب انسان آهسته و پیوسته می زد تا قوت حیات بخش را به خانه های مردم برساند تا بوسیله زنان با مهارت خاصی در تنورها پخته شود و به تنهایی یا کره و پنیر یا سرشیر و . . . طعام گردد تا مردان را با گِل ، چوب و گون1 درساختن و گل اندود کردن خانه های ساده محقرشان و زنان و دختران راهم با پشم گوسفند در بافتن گلیم، قالی، جاجیم و آراستن آنها و نیز درساختن قالاخ[1] ( انبار توده فضولات خشک شده حیوانات برای گرمایش ) یاری دهدکه حیات و نیاز این بود و بس.
بـه یاد دارید که آب زلال چشمه همچنان در جویبارها جاری بود و به حالت زیگزال از حیاط خانه ها می گذشت و به باغهــا می رسید گویا آنرا خیاط چیره دست و ماهری این چنین زیبا و منظم به هم دوخته باشد. در باغها هم با صدای دلنشینی همچون صدای نی آرام در نواری از نهرهای کوچک روان و بر چاله های حالت طشت دور درختان لبالب می گشت، پس از آبیاری درختان و چمن های آن از پایین دیوار عبور و به طرف برکه ( محل بازی و آب تنی بچه ها ) روان می گشت و در مسیر حرکتش خط سبزی از درختان به همراه گلهـــای سرخ، پونه ، رزماری ، بولاغ اوتی ( تره تیزک ) به ارمغان می آورد و هیچ اثری از زباله های شهری ( قوطی های :کنسرو، کمپوت ، آلومینیوم ، سیگار و انواع بطریهای نوشابه !؟ ، زباله های پلاستیـکی، شیشه، نایلونـهای رنگـی ، دستمال کاغذی و . . . !!!) در آن نبود. جان و روح روستا چقدر پاک، زنده و قلب تپنده ای داشت!
بخاطر دارید که در باغها هم طبق معمول آواز خوش و دلنشین پرندگان ، بخصوص نغمه خوش الحان بلبل و صدای کوبش دارکوب شنیده می شد و دیوارهای گلی و چپر دور آنان و کومه های زیبای بالای درختان نیز حکایت از شادابی و سرزنده بودن باغها و باغبانان را داشت که ثمره آن به بار نشستن زیاد درختان، سنگین و خم شدن شاخه ها و خارج شدن بعضی از آن به بیرون از حصار و در نتیجه وفور میوه در تمام خانه های روستا می شد که در زمستان هم میوه یا خشک شده آن و حتی از هسته آنها یافت می شد. ( درختان به بار فراوانی می نشست ما هم به باغبان کمک می کردیم و تا آنجا که امکان داشت از بهترینها می خوردیم و یک جعبه چوبی هم از میوه های گوناگون و رنگارنگ به خانه می بریدم البته گهگاهی شوخی و بازیگوشی در محیط آزاد و استفاده از بار شاخه های بیرونی لذت بخش می شد و بر آن غالب می گشت) .
اما ….در صحرا ….درصحرا هم زندگی جاری بود، کشاورزان با خیش به اندازه نیازشان شخم می زدند با داس هم برداشت می نمودند، چوپانان هم مشغول چراندن گوسفندان در مرتع، دره، دامنه کوه و . . . بودند. همه جا سرسبز و خرم بود. در بعضی جاها چشمه ای زلالی هم از سطح زمین بیرون می زد ( نقاش چیره دست در نقاشی آنها بسیار خرج ها نموده و چیزی از قلم نیانداخته بود). پرندگان زیبا و رنگارنگ هم سرگرم آواز، لانه سازی و تخمگذاری بودند و در این میان صدا و سوت چوپانها به همراه آواز چکاوکها بیشتر شنیدنی بود و تخم زیبای سفید و خال خال بلدرچین هم به تعداد زیاد، زیبایی خاصی داشت.
به یاد دارید! که آثارباستانی این محدوده نیز در بلندای زمین به حالت تپه ای نرم با بوته های چون سپند و خارشتر مشخص بود و کسی نمی دانست چه گنج، دفینه ای در آن نهفته است، روی آنها هنوز کشاورزی و کندوکاوی نشده و فقط ذره ای از خاک آن از لانه موش یا روباه بیرون زده بود که گاهی سکه و سفال شکسته قدیمی هم درآن مشاهده می شد.
یادتان هست!!!؟؟؟ که تمام هم وغم، برد و باخت زندگیمان برای چینی یا سفال شکسته رنگی، دگمه، قاپ و تخم مرغ رنگی و امید و آرمان خانواده مان هم زایش دو قلوی گوسفندان بود. امیال و نیازهای انسانی، چقدر ساده و طبیعی بود و چرخ زندگی چقدر روان می گشت. همه چیز یکنواخت ، یکرنگ بود و هیچ اختلاف چشمگیری وجود نداشت، اختلاف طبقاتــی فقــط با بــزرگی خانـه های گِلــی و قالاخ نمایان می گشت و نیازهای اساسی هم به راحتی تهیه و تامین می شد. ( مسکن با گِل، چوب - آب با کوزه - گرمایش با قالاخ – گوشت و لبنیات با چند گوسفند و مرغ - حبوبات و غلات با خیش و داس ) و برخی از نیازهای ضروری و غیرضروری دیگر همچون نفت، شکر، خرما، کبریت نیز با ارایه تخم مرغ در بقالی مشهدی جلال و برات به راحتی تهیه می گشت و از فیش آّب، برق، گاز، تلفن ، قسط های سنگین مسکن، ماشین و چک های برگشتی و آثار بجا مانده از آنها خبری نبود.
تفاوت روز و شب هم کاملا مشهود بود و درهم آمیخته نبود ( شب هنگام خواب، استراحت و آرامش ) ، ( روز زمان کار وفعالیت)، چون از عوارض زندگی ماشینی و شهری مانند تلویزیون، موبایل های رنگی، شیفتهای طولانی کاری و . . . خبری نبود، اعضای خانواده شب هنگام، همه با هم دور کرسی جمع و گرم می شدند بعد از صرف شام با نوول امیرارسلان یا حتی بدیلی بیدان و دانه گودان[2]به خواب عمیق و آرام فـرو می رفتند و سحرگاهــان هم با ترنم صبحگاهی خروس یا هدهد بیدار می شدند و زندگی دوباره ای آغاز می گشت و این چنین چرخه زندگی ساده و زیبا بدون درد، غم و نگرانی ادامه می یافت.
یاد باد ...آن روزگاران یاد باد...
1 گیاهی خاردار با ساقه محکم که در سقف خانه های گلی استفاده می شد و خار آن باعث می شد موش ها در سقف نفوذ نکنند.
[1] برای قالاخ مطالب و تصویری در نوشته هایم موجود می باشد که بعدا ارایه می گردد.
[2]بدیلی بیدان و دانه گودان داستانی بود که موقع خواب به بچه ها می گفتند محتوایش چنین می شد که بدیلی بیدان در موقع آوردن آب، پایش می شکند ومی فهمد که در مقابل خیلی چیزها ضعیف است .